شایناشاینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

شاینا شاهدونه ی زندگیمون

عکسهای شاینا با مهتا و نورا

شاینا و مهتا جون عسل خاله       شاینا و نورا جون نفس عمه     اینجا داری نورا جون رو بوس میکنی     بازم نورا جون رو میبوسی فدای مهربونیهات دختر نازم       اینجا هم رفتی تو اتاق نورا جون سوار دوچرخه اش شدی و ذوق میکردی از جات   هم تکون نمیخوردی همینطور ثابت نشسته بودی       ...
12 ارديبهشت 1393

شاینای مامان25 ماهه شده

شاینای من تو دفترچه ی خاطرات قلبم را که خالی از عشق و یکرنگی     بود را سرشار از عشق و محبت کردی . نازنینم زیباترینم حضور گرم   و همیشگی ات را هزاران هزار بار سپاس میگویم.     زیباترینم 25 ماهگیت مبارک ...
8 ارديبهشت 1393

خوشحالی دکتر فرهادی برای شاینا

عزیز دلم دیروز من و بابایی تصمیم گرفتیم ببریمت ساری پیش خانم دکتر فرهادی   که وقتی تو دستگاه بودی خیلی برات زحمت کشید بعد از مرخص شدنت هرماه   برای چکاپ میبردمت ساری آخرین باری که رفتیم اسفند91 بود که دکترت گفت   همه چی عالیه دیگه لازم نیست که شاینا رو بیارید وزنت هم اون موقع 6 کیلو   بود وقتی که دیروز خانوم دکتر دیدت خیلی خوشحال شد و چقدر هم برات ذوق   کرد شما هم زود با دکترت انس گرفتی و حرفش رو گوش میکردی هر کاری   میگفت انجام میدادی ازت میپرسید ببعی چی میگه گفتی بع بع   هاپو چی   میگه  هاپ هاپ.   خیلی ازت راضی بود و میگفت دیگه ب...
4 ارديبهشت 1393

رامسر_فروردین93

امروز آخرین جمعه فروردین ماه شاینا جون با مامانی و بابایی و دایی وخاله یه روز     خیلی خوبی رو سپری کرد صبح ساعت 8 از خواب ناز بیدارت کردم صبحانه ات   رو     خوردی الهی من قربونت بشم که چشمات هنوز خواب داشتن وقتی بهت گفتم     الان مهتا جونم میاد که با هم بریم تفریح خیلی ذوق کردی و خواب از چشمات   پرید     سریع رفتی تو کمدت لباسهات رو آوردی که بپوشم تنت ساعت 10 همه اومدن     خونه ی ما تا از اینجا حرکت کنیم به سمت یکی از روستاهای رامسر که   اسمش     سرولات بود . مهتا جون هم تو ماشین ما بود&...
30 فروردين 1393

نفسم تولدت مبارک

دختر نازم ششم فروردین روز تولدت روزی که خدای مهربون تو رو به ما هدیه داد   روزی که هیچ وقت از ذهنمون پاک نمیشه با تمام سختی هایی که کشیدی   مقاومت کردی و همدم و مونس و زندگی من و بابا امیر شدی یاد اون روز بخیر   با دیدنت نمیدونستم گریه کنم یا شاد باشم نمیدونستم میتونم  از عهده ی    بزرگ کردن یه فرشته کوچولویه 900 گرمی بر بیام یا نه . خدای بزرگ کمکم کرد   و تونستم جوجه کوچولومون رو بزرگ کنم و الان وقتی میبینم جلوی چشمام   قدم بر میداری برام حرف میزنی  با عروسکات بازی میکنی و تو کار خونه با اون   دستهای کوچولوت کمکم میکنی خستگی اون روزها از تنم بی...
22 فروردين 1393

یه گردش بهاری

شاینا جونم هفته قبل که تهران بودیم من و خاله زهرا شما و مهتا جون رو بردیم پارک کنار خونه خاله آزیتا پارکش جز سرسره چیز دیگه ای نداشت  با مهتا جون خیلی بازی کردی  و حسابی خسته شدید  وخیلی بهتون خوش گذشت وقتی با بچه ها بازی میکردی بهت خیره شدم به خودم میگفتم یعنی این همون فرشته کوچولوی 900 گرمی منه که دکترا هیچ امیدی بهش نداشتن .چقدر زمان زود میگذره و الان دخترکم اینقدر بزرگ شده که میتو نه با بچه های بزرگتر از خودش بازی کنه و باهاشون انس بگیره ومن هم با بازی کردنت کلی ذوق کردم                     ...
22 فروردين 1393

سیزده بدر 93

خوشگلم امسال دومین سیزده بدری هست که کنار ما هستی 12 فروردین من و شما با عمو حسن اومدیم تهران پیش خاله آزیتا که تنها نباشه .چون خاله جون وارد هفت ماه شده بود بیرون اومدن براش خیلی سخت بود من و شما و مامان جون سیزده امسال کنار خاله تو خونه موندیم انشالله آیناز و آرتین خاله به سلامتی به دنیا بیان سال بعد همه باهم میریم بیرون  . عسلم چون حوصله ات تو خونه سر رفت  با عمو حسن رفتی تو حیاط کمی بازی کردی و بعد اومدی بالا ناهارخوردی اینقدر که خسته بودی زود خوابیدی.             ...
15 فروردين 1393

یه روز بهاری در کلاردشت

پنجشنبه هفتم فروردین رفتیم کلاردشت خونه ی عمه جون  شب هم همون   جاموندیم جمعه صبح که بیدار شدیم هوا اونقدر خوب و بهاری بود با هم رفتیم   تو حیاط کلی بازی کردیم من هم از فرصت استفاده کردم و ازت عکس گرفتم  یک   ساعتی تو حیاط بودیم  بعد اومدیم بالا عمه برامون آش درست کرد خیلی   خوشمزه شده بود تا غروب جمعه خونه ی عمه جون موندیم چند جایی هم عید   دیدنی رفتیم و بعد اومدیم خونه.خیلی روز خوبی بود و خوش گذشت.     ...
12 فروردين 1393