یه گردش بهاری
شاینا جونم هفته قبل که تهران بودیم من و خاله زهرا شما و مهتا جون رو بردیم
پارک کنار خونه خاله آزیتا پارکش جز سرسره چیز دیگه ای نداشت با مهتا جون
خیلی بازی کردی و حسابی خسته شدید وخیلی بهتون خوش گذشت وقتی با
بچه ها بازی میکردی بهت خیره شدم به خودم میگفتم یعنی این همون فرشته
کوچولوی 900 گرمی منه که دکترا هیچ امیدی بهش نداشتن .چقدر زمان زود
میگذره و الان دخترکم اینقدر بزرگ شده که میتونه با بچه های بزرگتر از خودش
بازی کنه و باهاشون انس بگیره ومن هم با بازی کردنت کلی ذوق کردم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی