شایناشاینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

شاینا شاهدونه ی زندگیمون

شاینا در اواخر 19 ماهگی

سلام عسلی کم کم داری به پایان روزهای 19 ماهگیت میرسی و روز به روز      کارها و حرکات شیرین تری انجام میدی تو این ماه یه مروارید کوچولو به     مرواریدات اضافه شد الان 16 مروارید داری و دیگه اینکه خوب راه میری قربون راه رفتنت برم اینقدر که ذوق داری تو خونه تمام روز فقط راه میری اصلا     نمیشینی جیغ کشیدنات هم کمتر شده چون هر چی بخوای خودت برمیداری     دیگه دلیلی برای جیغ زدن نداری فدای دل نازک و کوچولوت بشم اصلا توقع     نداری کسی چیزی بهت بگه چون هیچ وقت دعوات نکردم وقتی آروم بهت میگم     شاینا به چیزی دست نزن...
24 آبان 1392

نورا جونم به دنیا اومد

امروز صبح ساعت ده و نیم صبح نورای عمه به دنیا اومد عمه فداش بشه خیلی   ناز و ملوسه ساعت 11 صبح رفتم 5 غروب اومدم دلم نیومد از پیشش برم شاینا   جونم تنها بود دیگه برگشتم چند تا عکس از عسل عمه گرفتم که به عمه آزیتا و   خاله زیباش نشون بدم و دلشون رو آب کنم.                 ...
12 آبان 1392

یه جمعه ی پاییزی خیلی خوب

عسل مامان جمعه خونه ی دایی پرویز دعوت بودیم دایی قربانی داشت خانواده   خودش و خانومش رو شام دعوت کرد ولی ما و مامانی و خاله زهرا از صبح رفتیم   خیلی خوش گذشت تو و مهتا جون کمی تو حیاط بازی کردین از همه چیز جالب تر   خیلی دختر خوبی شده بودی نه از شیطونی خبری بود و نه به چیزی دست   میزدی شب هم که مهمانها اومده بودن اصلا اذیت نکردی فدای دخمل   خانومم بشم . راستی مامان جون یکشنبه صبح نورا جون دختر دایی کامبیز به     دنیا میادمنم دارم عمه میشم خیلی خوشحالم .   وقتی بهت میگم شاینا نورا جون اومد دخمل خوبی باشی اذیتش نکنی کلی     ...
12 آبان 1392

عسلم 19 ماهگیت مبارک

شا ینایم....     چه زیبا و چه شیرین گذشت این 19 ماه با شما بودن....نوزده ماه از اولین   دیدارمان گذشت اما هرصبح که چشمانم را به روی زندگی میگشایم     به اولین چیزی که نگاه میکنم شما هستی...   آنگاه طلوع خورشید برای من با شما معنا پیدا میکند ...   نوزده ماه است که روزم با شما شروع میشود و شبم با شما پایان ...   شاینایم نوزدهمین ماهگرد تولدت مبارک عزیزم..............       هدیه ایست ناقابل برای دخترم   ...
7 آبان 1392

شاینا در روزهای آخر 18 ماهگی +عکسهای متفرقه

عسل مامان داره آخرین روزهای 18ماهگیش رو سپری میکنه گلم تو این ماه   نسبت به ماههای قبل خیلی بزرگتر شدی و حرکات شیرین و با مزه ای انجام     میدی.دخترم دیگه خودش می تونه راه بره و به تنهایی 7 تا 8 قدم راه میری ویه مروارید کوچولوی دیگه به مرواریدات اضافه شده الان 15 تادندون خوشگل و زیبا داری.     عس ل من هر چی دستش میاد فکر میکنه کثیفه همه رو میندازه تو ماشین     لباسشویی از دست عسلی هر چی گم میشه تو ماشین لباسشویی دنبالش میگردم.       وقتی من تو آشپزخونه ام همیشه کنارم هستی و باید تو رو بذارم رو کابینت   ...
5 آبان 1392

دختر نفس باباست...

شاینا نفس باباشه...دختر که باشی_نفس بابایی_لوس بابایی_ عزیز دردونه ی بابایی.حتی اگه بهت نگه دستت رو میذاره رو چشماشو میگه: این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی. خلاصه دختر یک کلام...   نفس باباست......   ...
30 مهر 1392

دل نوشته ی مامان مریم برای شاینا

پرنسسم روزی که تو بیمارستان برای اولین بار دیدمت دو تا چشم مشکی کوچولو   آنقدر کوچیک بود ی که پرستارها بهت می گفتن چشم دکمه ای . و با موهای پر   مشکی مثل یه عروسک کوچولو تو دستگاه خوابیده بودی و امیدم به خدا بود و با   دلی شاد و محکم به دیدنت می اومدم و می گفتم عروسک کوچولو ی من تو   هم توکلت به خدا باشه .وقتی مرخص شدی و اومدی خونه خیلی می ترسیدم   بغلت کنم باز توکلم به خدا بود کمکم کرد که یک مادر شجاع و نترس باشم .   یادش بخیر اکثر ساعت ها رو خواب بودی خیلی می ترسیدم و ساعتها نفس   کشیدنت را نگاه می کردم ....و تا صبح بالا سرت می نشستم که مبادا ...
30 مهر 1392

عکسهای 15 ماهگی شاینا

مامان جون الان چند تا عکس از پانزده ماهگیت پیدا کردم  خوشم اومد بابایی گفت که برات بذارم   عسلم چرا ناراحتی؟   اینجا هم با مهتا جون سوار دوچرخه اش شدین     ...
28 مهر 1392