شایناشاینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

شاینا شاهدونه ی زندگیمون

دل نوشته ی مامان مریم برای شاینا

1392/7/30 23:08
نویسنده : مامان مریم
300 بازدید
اشتراک گذاری

پرنسسم روزی که تو بیمارستان برای اولین بار دیدمت دو تا چشم مشکی کوچولو

 

آنقدر کوچیک بود ی که پرستارها بهت می گفتن چشم دکمه ای . و با موهای پر

 

مشکی مثل یه عروسک کوچولو تو دستگاه خوابیده بودی و امیدم به خدا بود و با

 

دلی شاد و محکم به دیدنت می اومدم و می گفتم عروسک کوچولو ی من تو

 

هم توکلت به خدا باشه .وقتی مرخص شدی و اومدی خونه خیلی می ترسیدم

 

بغلت کنم باز توکلم به خدا بود کمکم کرد که یک مادر شجاع و نترس باشم .

 

یادش بخیر اکثر ساعت ها رو خواب بودی خیلی می ترسیدم و ساعتها نفس

 

کشیدنت را نگاه می کردم ....و تا صبح بالا سرت می نشستم که مبادا

 

عروسکم خواب بمونه و شیرش رو نخوره و با پنبه  و آب صورتت رانوازش می کر

 

دم تا بیدار شی و شیر وجودم را که می دو شیدم وبا سرنگ بهت میدادم را

 

نوش جان کنی فدای فک کو چولوت بشم که خودت نمی تونستی شیر بخوری

 

فقط از خدا می خواستم سلامت باشی  و من روز به روز بزرگ شدنت  را ببینم

 

روز به روز رشد کردی و من لحظه به لحظه یاد اون روزا می کنم .وقتی غلت

 

زدی جیغ کشیدم و همه رو خبر کردم که شاینا غلت زد . دندون اولت نیش زد

 

بازم فریاد زدم  چهار دست و پا رفتی صدای هورا کشیدنم کل ساختمون رو

 

برداشت ...  اولین بار نشستی _ ایستادی_ اولین قدم رو برداشتی_ دمر

 

خوابیدی_ اولین کلمات رو گفتی و...هر بار فریاد شادی کشیدم و ...شاینا

 

جون خیلی زود بزرگ و بزرگ تر می شی ومدرسه میری دانشگاه و ازدواج و ...

 

دلم از حالا برات تنگ شده شاینای من

 

خدای خوب و مهربونم مرسی که شاینا رو بهم دادی بازم اگه زمان به عقب

 

برگرده بازم همین انتخاب رو می کنم  من عاشق تو و مادر تو بودنم

 

تو تنها لذت زندگی منی تو آرامش منی شاینا دلم  واسه لحظه به لحظه های

 

ازبدو تولدت تنگ شده نفسم تو مثل خون تو رگ هامی بابند بند وجودم

 

پیوند خوردی . شاینای من فرشته ی آسمونی من که زمینی شدی و اومدی

 

پیش من با هر ثانیه بزرگ شدنت مردم و زنده شدم. شاینای من تنها دلیلم,

 

همه کسم,عشقم عمرم بیش از عشق بر تو عاشقم شاینای مامان هر روز

 

بزرگ تر از روز قبل میشی و من هر روز در حسرت روز قبلت.

 

شاینای من یاد تمام این یک سال و شش ماه و ....روز بخیر.

 

برایت می نویسم تا وقتی خانومی شدی و شروع به خواندن وبلاگت کردی

 

بدونی من با تک تک سلول هام دوستت داشتم و دارم و ...

 

 

 

تو رو اول و آخر به خود خدا می سپارم.

 

 


 



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بهار
4 آبان 92 16:55



lمامان قند عسلا
5 آبان 92 14:54

ممنون عزیزم . چشم حتما سر میزنم