خاطرات بدو تولد
سلام شاهدونه ی منعزیز دلم منو بابا امیر تصمیم گرفتیم حالا که بزرگ شدی برایت وبلاگ بسازیم . عزیزم شما الن یک سال و شش ماه و پنج روزت است .گلم شما وقتی به دنیا اومدی خیلی کوچولو بودی چو ن هفت ماهه به دنیا اومدی با وزن خیلی کم البته شما سه قلو بودین دو تا داداشی هم داشتی ولی متاسفانه او ن دوتا بی معرفت بودن و تنهات گذاشتن و شما همدم ما شدی من تمام حواسم به شما بود و نمی تونستم برای وبلاگت وقت بگذارم ولی الان برای خودت خانومی شدی و کنارم مینشینی و خاطراتت را مینویسم البته عزیزم خاطرات بدو تولدتا الانت را تا حدودی در دفتر خاطراتت نوشتم الن هم خلاصه ای از خاطراتت را برایت مینویسم , دخترم شما در شما صبح روز یکشنبه شش فروردین سال هزارو سیصدو نود و یک ساعت ده و چهل دقیقه صبح در بیمارستان طالقانی به دنیا اومدی چون خیلی کوچولو بودی به مدت شانزده روز شما را در دستگاه نگه داشتن بعد از شانزده روز بردیمت بیمارستان بوعلی سینا ساری و چهل روز هم ساری بودی البته هیچ مشکلی نداشتی علت نگه داشتن در دستگاه فقط کمبود وزن بود تا به به وزن مطلوبی برسی شرایط و سختی هایی که من در ساری داشتم بماندگلم نمیخوام سختی های اون روزها را برایت بازگو کنم دوست دارم لحظات شیرین زندگیت را برایت بازگو کنم .
خلاصه شما روزی 10 گرم گاهی روزها 20 گرم و 50 گرم وزن اضافه میکردی و هر روز صبح که بیدار میشدم اول می اومدم کنار تختت پرونده ات را نگاه میکردم سراغ وزنت میرفتم وقتی میدیدم وزن اضافه کردی خیلی خوشحال می شدم تا اینکه 26 اردیبهشت وزنت به یک کیلو و پانصدو سی گرم رسید و مرخصت کردن خیلی خوشحال شدم که بعد از مدتی به خونه و با دست پر بر میگردم و دخترم در آغوش پدر و مادرش بزرگ می شود البته تو این مدت مادر عزیزم هم کنارم بود و من و تو شهر غریب تنها نذاشت و بابا امیر هم هر روز می اومد بهمون سر میزد بعد از مرخص شدنت یک هفته هی خونه ی مامانی موندیم تا یه کم رو به راه بشی و در 5 خرداد که روز تولد بابا امیر هم بود رفتیم خونه ی خودمون اون روز شما بهترین هدیه تولد برای بابا امیر بودی